عاشقاش بیان

بدرد عاشقا میخوره

عاشقاش بیان

بدرد عاشقا میخوره

عشق

زنی ازخانهی خویش بیرون رفت ودید که سه پیرمرد باریشهای سفید درحیاط خانه اش نشسته اند.او آنان را به جا نیاورد.

پس گفت:گمان نمیکنم شما رابشناسم،امابه نظرمیرسد که گرسنه هستید

لطفا به درون خانه بیایید وغذا بخورید.

آنان گفتند:ایا مردخانه نیز درخانه هست؟زن گفت:نه.

آنان گفتند:پس ما نمیاییم.

اوایل شب،که شوهر آن زن به خانه آمد،همسرش آنچه راکه اتفاق افتاده بود راتعریف کرد.

شوهرگفت :برو بگومن آمدم.

زن به حیاط رفت وبه آنان گفت:بفرمایید داخل خانه وشام بخورید.

آنان گفتند:مابایکدیگرواردخانه نمیشویم.زن پرسید چرا؟

یکی ازمردان درحالی که انگشتش رابه سوی دیگری درازکرده بود،گفت:نام اوثروت است،آن یکی موفقیت ومن هم عشق هستم.

او سپس افزود:یکی ازما را انتخاب کنید،تابه خانه تان بیاییم.

زن رفت وموضوع رابه شوهر گفت.

شوهر که به هیجان افتاده بود گفت:به ثروت بگو بیاید تاثروتمند شویم.

زن گفت:نه. بگذارموفقیت بیاید.

دخترشان همه حرفها راشنید وگفت:ازعشق بخواهید که بیاید تامحیطخانه ازمهر ومحبت پرشود.

شوهربه زن گفت بگذاربه حرف دخترمان عمل کنیم.

زن رفت به حیاط وگفت:عشق بیاید.

پیرمردی که نامش عشق بوداز جابرخاست وبه طرف خانه رفت.اما آن دونفر نیزبه دنبالش رفتند.

آن زن گفت:شما چراراه افتادید؟

آنان گفتند:اگرشما ثروت یا موفقیت رادعوت میکردید،دونفردیگربیرون می ماندند

اما چون عشق رابه درون دعوت کردید هرجاکه اوبرودمانیزمیرویم.

                 هرجاکه عشق باشد،ثروت وموفقیت هم خواهد بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد